یک حسِّ بازهم مجهول!
در آمد و رفتِ پاییز و تابستان ،
زمستان نیامده ،
دلم را در دستان بهــــــــــآر جا گذاشتم !
چند وقتیه چیزی برای نوشتن ندارم، وقتی به وبلاگ دوستانم سرزدم دیدم اکثر وبلاگای دوستام همین طور راکد مونده ،
فهمیدم این تقصیر چشمان حریصِ زمستونه ،اپیدمی ننوشتن و نخواستن و نفهمیدن این احساس
که من می ذارمش "مجهولچه" وقتی کشف کردم این احساسو میامو می نویسم ،
نه این که حالم بد باشه نه ،اما باید یه دوره ی سر پایینی رو گذروند تا رسید به سربالایی،
حالم خوبه ، مرسی که می خونین منو *:) ، کآش اون هم یه روزی بخونه ...
نظرات شما عزیزان: